سرنوشت یک جانباز
جوانی از اهالی آبادان را آورده بودند، با زیرپوش سفید.
اسمش دقیقاً یادم هست، حیدری بود. خمپاره خورده بود، کاملاً به هوش بود و پای راستش از زیر زانو قطع شده بود و با یک پوست به بدنش وصل بود. با همان وضع او را به اورژانس آورده بودند. خودش هم متوجه بود که پایش خیلی قضیه دارد و نگه داشتنی نیست.
5 دقیقه بود که در اورژانس بود. پایش را نگاه کردم، از بالای زانو محکم بسته بودند. از شدت درد آن قدر لبهایش را گاز گرفته بود که تمام لبهایش خونی بود. برای یک لحظه به من نگاه کرد. (من حالا هم که به یاد ان لحظه میافتم بغضم میگیرد)
پرسید: آقای دکتر پایم را قطع میکنند؟ و غش کرد.
وقتی این صحنه را به یاد میآورم و وقتی کسی را میبینم که کج راه میرود و یا یک پا ندارد، به این فکر میکنم که چقدر زجر کشیده تا توانسته تا قطع شدن پایش آن همه سختی را تحمل کند.
ساعتها در خط مقدم بدون داشتن مسکن آن وضع را تحمل کرده تا بالاخره یک آمبولانس پیدا شود و او را از زیر آتش سنگین توپخانه و انواع سلاحهای مخرب دشمن به پشت جبهه منتقل کند، تا ازآنجا و در صف انتظارهای طولانی، به نزدیک ترین بیمارستان امدادی منتقل شود و باز هم در انتظاری کشنده به انتظار خالی شدن اطاقهای عمل بنشیند تا پزشکان چنانچه وقت پیدا کنند، او را با کمترین تجهیزات موجود عمل کنند. این سرنوشت یک جانباز است.
درد پنی سیلین
یک بار که به عنوان استاژر رفته بودم، مردی را آوردند با سر درد شدید که با دو دستش سرش را گرفته بود و فشار میداد.
گلویش را دیدم که چرک کرده و اگزودا داره و براش پنیسیلین تزریق کردیم.
این پنیسیلین به قدری درد داشت که از شدت درد، محل تزریق را گرفته و در حال رفتن، میگفت: من یادم نیست که سر درد داشتم، ولی ای کاش همان سردرد را داشتم تا این درد را.
طفلک خیلی اذیت شده بود و من هنوز هم پس از سالها که به یاد او میافتم دلم برایش میسوزد.
گواهی فوت
گاهی اوقات مناظر دل خراشی را شاهد بودم که واقعاً دلهرهآور و ناراحت کننده بود.
بار اولی که برای صدور گواهی فوت به من مراجعه کردند را هرگز فراموش نمیکنم، چند کیسه آوردند جلویم گذاشتند. سؤال کردم اینا چیه؟ گفتند: تکههای بدن رزمندگان.
قلبم به یکباره فرو ریخت و در نهایت ناراحتی از روی پلاک، نام و مشخصاتشان را نوشتم.
توی هر تابوتی قطعهای از بدن شهید گذاشته شد و به شهرهایشان انتقال یافت... این منظره برای من دل خراش و غمآور بود.
موج انفجار
یک روز جوان بسیجیای آوردند در حدود 16 ساله که به شهادت رسیده بود. هر چه معاینه کردم، هیچ جای ترکش و جراحتی ندیدم، حتی خال هم بر نداشته بود.
وقتی سؤال کردم گفتند: خدمه ضد هوائی بوده است. بعدها متوجه شدم که موج انفجار، اندامهای پر بدن مثل طحال و کبد را میترکاندو موجب خونریزی داخلی میشود. طفلک قبل از رسیدن به اورژانس جان داده بود. مرگ این جوان برای من دردناک بود و باعث ناراحتی من شد.
منبع : کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان)
+ نوشته
شده در جمعه 89/11/8
ساعت 5:50 عصر توسط امیرعلی
نظر
|